جدول جو
جدول جو

معنی پای برجا - جستجوی لغت در جدول جو

پای برجا
(بَ)
استوار. ثابت. پایدار. پای برجای
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از پای برنجن
تصویر پای برنجن
حلقۀ فلزی از جنس طلا یا نقره که زنان به مچ پا می بندند، خلخال، پارنجن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از پابرجا
تصویر پابرجا
استوار، پایدار، ثابت، برای مثال دل چو پرگار به هر سو دورانی می کرد / واندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود (حافظ - ۴۱۴)
پابرجا بودن: پایدار و استوار بودن
پابرجا کردن: استوار ساختن، پایدار کردن
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
پابرجا. استوار. ستوار. پایدار. ثابت. مستقیم. راسخ. ایستاده. محکم. وطید. ثابت قدم:
چو گفتار پیران بران سان شنید
سپه را همه پای برجای دید.
فردوسی.
چو مهراب را پای برجای دید
بسرش اندرون دانش و رای دید.
فردوسی.
گرت باید که مرکزی گردی
زیر این چرخ دایره کردار
پای برجای باش و سرگردان
چون سکون و تحرک پرگار.
سنائی.
چو بینی که زن پای برجای نیست
ثبات از خردمندی و رای نیست.
سعدی.
- پای برجای بودن کسی را، کار بسامان بودن او را:
بدو گفت هرمزد کاین رای نیست
که اکنون ترا پای برجای نیست.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(بَ)
ثابت. ثابت قدم. راسخ. پایدار. استوار:
چرا چو لالۀ نشکفته سرفکنده نه ای
که آسمان ز سرافکندگیست پابرجا.
خاقانی.
دل چو پرگار به هر سو دورانی میکرد
وندر آن دایره سرگشتۀ پابرجا بود.
حافظ.
، دائم. همیشه
لغت نامه دهخدا
(بَ رَ جَ)
حجل. (دهار). حجل. حجل. خلخال. خدمه. (منتهی الارب). پای آورنجن. پاآورنجن. پااورنجن
لغت نامه دهخدا
(یِ تَ)
صراحی کوچک که بصورت پای راهبان سازند (؟) و در آن شراب خورند. (فرهنگ رشیدی). پیاله شرابخوری. (غیاث اللغات) :
خورده برسم مصطبه می در سفالین مشربه
قوت مسیح یکشبه در پای ترسا ریخته.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(نَ)
امکان. اثبات. استوار کردن. پایدار کردن. توکید. ایکاد. تأکید. وطد. طده. توطید
لغت نامه دهخدا
(بَ)
رسوخ. استواری. ثبات. پایداری. استقامت. ایستادگی. ثبات قدم
لغت نامه دهخدا
تصویری از پای برنجن
تصویر پای برنجن
حلقه ای فلزی (مخصوصا طلا و نقره) که زنان در مچ پای اندازند خلخال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای بر جای
تصویر پای بر جای
استوار، ثابت، مستقیم، راسخ، محکم، ثابت قدم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پای ترسا
تصویر پای ترسا
صراحی و پیاله شرابخواری که بصورت پای راهبان سازند
فرهنگ لغت هوشیار
ثابتاستوار، دایمهمیشه. یا پا بر جا بودن، ثابت بودن استوار بودن، دایم بودن همیشه بودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پا برجا
تصویر پا برجا
ثابت قدم، راسخ، استوار
فرهنگ لغت هوشیار
پا برجا استوار ثابت قایم. یا پای بر جای بودن، کار بسامان بودن، یا پای بر جای کردن، استوار کردن تثبیت. یا پای بر جای نگهداشتن، از حد خود نگذشتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پابرجا
تصویر پابرجا
((بَ))
ثابت و استوار، دایم، همیشه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از پابرجا
تصویر پابرجا
محکم
فرهنگ واژه فارسی سره
استوار، برقرار، پایدار، ثابت، ثابت قدم، راسخ، قرص، محکم، مستقر، دایم، جاوید، همیشگی
متضاد: سست، موقتی
فرهنگ واژه مترادف متضاد